گرچه اين روزها طلاق، مهريه و سكه طلا مترادف هم شده است و انگار كه طلاق فقط يعني مهريهاي كه بايد داد و بايد گرفت.
انگار كه اگر مهريه نبود و سكه طلا نبود طلاق خيلي هم خوب بود، اما طلاق، طلاق است. تو نميداني از كجاي اين واژه بگيري و آن را بسط دهي تا يك تلنگر حسابي شود.
طلاق، انگار خودش يك پتك است. پتكي كه اگر آن را برداري بدجور فرود ميآيد. پتكي كه سنگين است و اگر زور بلندكردنش را داشته باشي و آن را برداري و فرودش بياوري، دلي ميشكند. جايي فروميريزد.
پتكي كه اگر براي بلند كردنش زورت نرسيد اما بهسختي آن را برداري باز هم به هرحال فرود ميآيد و باز هم خراب ميكند.
آدمهاي طلاق، مدام ميان ديروز و امروزشان در نوسان هستند. آدمهاي طلاق اعتماد به نفسشان را از دست ميدهند.
آدمهاي طلاق معلق ميان بودن و نبودن در زندگي هستند. آدمهاي طلاق مدام از زشتي كار، تبعات طلاق و از آيندهاي مبهم نگرانند. آدمهاي طلاق مدام از حرف مردم نگرانند؛ بچههاي طلاق را كه ديگر نگو.
اما همين واژه سنگين هم اين روزها جور ديگري شده است. واهمه و وهم طلاق انگار كه اين روزها ريخته است.
طلاق را زماني در پستوهاي خانه هم با احتياط حرفش را ميزديم، اما حالا بسياري از ما اين پتك را برميداريم و بر سر خود و ديگران ميكوبيم و هراسي هم نداريم.
حالا برخي از ما يكشبه طلاق ميگيريم و طلاق ميدهيم. حالا برخي از ما فارغالتحصيل دانشگاه سر كوچهمان كه ميشويم، ميرويم دادگاه و تقاضاي طلاق ميكنيم. حالا بعضي از ما شب كه فلان فيلم را در فلان كانال فارسي ميبينيم صبح ميرويم دادگاه و تقاضاي طلاق ميكنيم كه ...
اينكه درونش حرفها دارد، بگذريم. حالا بعضي از ما دلمان ميخواهد جاي هنرپيشههاي فلان فيلم باشيم، اما نميدانيم كه« اون مال توي فيلمه.
حالا آنقدر سرمان شلوغ است كه گاهي نميدانيم پسران و دخترانمان كي و كجا و چگونه ازدواج ميكنند و كي و چگونه و چرا طلاق ميگيرند.
حالا آنقدر سرمان شلوغ است و دغدغه داريم كه نميتوانيم چارچوبها و ملزومات زندگي كردن زير يك سقف را به فرزندانمان بياموزيم.
حالا بعضي از ما آنقدر از چارچوبهاي ازدواج و زندگي مشترك دوريم كه نرفته برميگرديم.آنقدر دوريم و نميدانيم كه اساس يك زندگي و شكلگيري تفاهم در اصول و زيربناهاي زندگي، صبر و تحمل است كه با يك چاي تلخ و يك غذاي شور طلاق ميدهيم و ميگوييم: زني كه ندونه من غذاي شور دوست ندارم كه نشد زن.
حالا ما آنقدر از قواعد زندگي مشترك دوريم و آنقدر تكليفمان با ازدواج معلوم نيست كه زني تنها با سابقه هفت ماه زندگي مشترك به دادگاه ميرود و ميگويد: شوهرم سگي دارد كه او را بيشتر از من دوست دارد. آقاي قاضي من طلاق ميخواهم. اين داستان واقعي است.اما واقعيت فراتر از اين خبر و داستان واقعي اين است كه بايد به چرايي طلاقها و فرداي آن بيشتر فكر كنيم.
صولت فروتن - جامجم