14 ارديبهشت 79، يك روز باراني، در تحريريه جامجم: تحريريهاي خلوت، در آغاز راهاندازي روزنامه و در يك روز باراني ارديبهشتي كه تازه به جمع همكاران جامجم پيوستهام. بوي چوب و چرم، فضاي تحريريه را پر كرده است. پشت ميز برخي گروهها تك و توك افرادي نشستهاند و صندليهاي نو در انتظار آدمها لحظهشماري ميكند.
هنوز نه از كامپيوتر و اينترنت و ايميل اثري هست و نه از لوازم موردنياز ديگر، اما كنج تحريريه، در اتاقي كوچك، چهره كسي به چشم ميآيد كه خبرهاي واحد مركزي خبر و خبرگزاري ايرنا را برايمان پرينت ميگيرد.
دبير گروه جامعه مرا براي تهيه گزارشي به نمايشگاه كتاب ميفرستد! نميگذارد سوال كنم، سريع ميگويد، ميدانم. حوزه كاري ما نيست، ولي ميخواهيم تيتر يك فردا باشد. بدون هيچ حرفي ميروم. اثري هم از واحدي به نام نقليه و ترابري نيست!
كرايه تاكسي را حساب ميكنم و گشتي در نمايشگاه ميزنم. آنگاه به ستاد خبري نمايشگاه ميروم و شروع ميكنم به تندتند نوشتن.
موبايلي، لپتاپي نيست، بايد خبرها را براي روزنامه فكس كرد. به اتاق خبرنگاران ميروم، مسوول ستاد خبري نمايشگاه ميپرسد: از كدام روزنامهاي؟ ميگويم جامجم. لبخند ميزند: «اول بايد روزنامههاي اصلي خبرهايشان را بفرستند!»
لبخندش آزارم ميدهد. مرا و روزنامهام را كه فقط چهار شماره از تولدش گذشته، جدي نميگيرد و اين ناراحتم ميكند. كمي تامل ميكنم و بعد با اعتراض و توضيح پشت توضيح به ارسال خبرهايم اصرار ميورزم. خبرها فكس ميشود و تيتر روزنامه فردا: «نمايشگاه كتاب؛ امسال همه چيز متفاوت است.»
***
دوباره به پشتي صندليام تكيه ميدهم، چشمانم را لحظهاي ميبندم و نفسي عميق ميكشم... اين بار 9 ارديبهشت 91 است، يك روز بهاري، در تحريريه جامجم.
همهمه همكاران مرا به خود ميآورد. خبرنگار پارلماني از مجلس آمده و دارد اخبار را تندتند بازگو ميكند. آنسوتر همكاران گروه ورزشي دارند مسابقات ليگ برتر فوتبال كشورمان را با شور و شوق واكاوي ميكنند.
يكي از خبرنگاران گروه جامعه با حرارت درباره گزارش خبري كه قرار است تهيه كند، حرف ميزند. در گروه اقتصاد دارند موضوع نرخ سكه را پيگيري ميكنند و...
تحريريه شلوغ است و زنده. خبرنگارها خبرهايشان را تايپ ميكنند و روي شبكه ميفرستند. معاونان سردبير خبرها را ميخوانند.
حروفچينها مطالب را تايپ و تبديل ميكنند. صفحات روزنامه يكييكي بسته ميشود و با يك كليك پس از امضاي معاونان، سردبير و در نهايت مدير مسوول به چاپخانه ميرود.
حالا روي ميزها پر است از كيسهاي كامپيوتر و مانيتور و تلفن و لوازم كار، همه حوزههاي كاري مشخص شده است، واحد نقليه و ترابري، رستوران و... كارشان را انجام ميدهند و... جامجم، در ساعات اوليه روز در دستان شما جاي ميگيرد.
جامجم براي شما آمد، براي شما نوشت، با شما قد كشيد و براي شما ماند و راز ماندگارياش هم اين است كه هيچگاه از شما جدا نشد.
ما ميرويم، مثل خيليها كه آمدند و رفتند، اما جامجم با لبخند شما ميماند... تا ارديبهشتهاي ديگر.
زهرا عرب - معاون سردبير