در حياط بيمارستان... با عکاس مشغول گپ زدن با مادري شديم که دوقلويي مبتلا به استئوژنسيس ايم پرفکتا (استخوانسازي ناقص) داشت. شمالي بود.
دور و برش پر از خرت و پرتهايي کهنه بود و همراه بچههايش نشسته بود روي تکه پارچهاي نخنما و از اثاثشان ميشد فهميد مدتي است تقريبا در حياط بيمارستان زندگي ميکنند و جايي براي اقامت در تهران پيدا نکردهاند.
زن داشت برايم تعريف ميکرد استخوانهاي بچهها با هر تلنگري ميشکند و او نميداند هزينه جراحيشان را چطور تامين کند که ناگهان ديدم پشت سرم سه مامور نيروي انتظامي ايستادهاند. يکي از مامورها جلو آمد و از ما معرفينامه خواست.
نه معرفينامهاي با خودمان برده بوديم، نه حتي کارت شناسايي، بنابراين حق داشتند از ما بخواهند همراهشان به دفتر رئيس بيمارستان برويم تا با تحريريه روزنامه تماس بگيرند و درباره هويتمان پرسوجو کنند.
بيتجربه بودم. هنوز نميدانستم وقتي از خبرنگاري معرفينامه ميخواهند و او همراهش ندارد، فرار کردن، بدترين انتخاب است و فقط کافي است با روزنامهاش تماس بگيرد.
دفتر رييس بيمارستان، اتاقي کوچک و بينور در طبقه آخر بود که کرهکرههايي چوبي، پنجرههايش را کور کرده بود. يکي از مامورها با احترام از ما خواست چند دقيقهاي منتظر بمانيم. عکاس، خونسرد داشت با دوربينش ور ميرفت، اما من ترسيده بودم. تصميم گرفتم فرار کنم، به يکي از پليسها گفتم کيفم را در حياط جا گذاشتهام. با لبخند گفت «برو برش دار!»
هنوز نميدانستم اگر بدترين گزينه را انتخاب کنم و قرار باشد فرار کنم دستکم بايد نقشهاي داشته باشم. از لحظهاي که از اتاق بيرون آمدم، بنا کردم به دويدن. کسي پيام نيامد. شايد چون هيچکدام انتظار نداشتند فرار کنم. کف بيمارستان پر از خطهاي رنگي بود که هر کدام به مقصدي ميرسيد. بيهدف يکي از خطها را گرفتم و در امتدادش دويدم.
پلهها را پايين رفتم، پلهها را بالا آمدم و باز پلهها را پايين رفتم و باز پلهها را بالا آمدم و... راه حياط را گم کرده بودم تا رسيدم به طبقهاي که هيچکس آنجا نبود و همه درهايش بسته بود، جز يک در دو لته گردان که بالاي آن تابلويي کوچک نصب شده بود.
بيتجربه بودم. هنوز نميدانستم تا وقتي معناي تابلوي ورودي به مکاني را ندانم، نبايد بيخيال واردش شوم. در چوبي سپيد را با دو دست هل دادم و باز کلمه خطاطي شده روي تابلو توي ذهنم چرخ خورد و باز نفهميدم معنايش چيست.
در رو به راهرويي باز شد که بويي عجيب و ناخوش ميداد، باريک و پرنور بود و در امتدادش چند اتاق با درهاي باز رديف شده بود؛ فضايي بود شبيه فيلمهاي ترسناک. نميدانستم کدام طبقه هستم و چطور بايد به حياط برسم. خواستم وارد يکي از اتاقها شوم که دو مرد از اتاقي ديگر بيرون آمدند.
لباسهايشان شبيه لباس پزشکان نبود. روپوشهايي آبي و بلند پوشيده بودند و هر دو، دستهاي دستکشپوششان را بالا گرفته بودند.
گفتم «سلام» يکي از مردها گفت: «اينجا؟! چرا آمدي اينجا؟» آن ديگري گفت: «برو بيرون! برو...» گفتم: «داشتم دنبال حياط ميگشتم...» يکي از مردها باز گفت: «چرا آمدي آخه؟!» صدايش بلندتر شده بود. چهرههاي هر دو وحشتزده بود و در عين حال خندهاي هم روي لبهايشان ماسيده بود.
بيتجربه بودم. هنوز نميدانستم وقتي دو نفر همزمان هشدارم ميدهند بايد سريعتر بجنبم و براي خودم کاري کنم. خشکم زده بود.
مات و مبهوت نگاهشان ميکردم. قلبم تندتر ميزد. نفسنفس ميزدم. گفتم «ايييينجا.... کجاست؟!» يکي از مردها باز دستش را توي هوا تکان داد.
گفت: «برو بببب....» حرفش نصفه ماند و من صداي جيرجير لولاي در چوبي را پشت سرم شنيدم و رو که برگرداندم تختي روان را ديدم که مردي با ماسكي سپيد روي دهان، هلش ميداد و روي آن کسي دراز کشيده بود و صورت و بدنش را با پارچهاي سپيد پوشانده بودند.
تازه فهميدم کجا آمدهام. چشمهايم سياهي رفت. تکيه دادم به ديوار و زانوهايم تا شد و در آن حال و هوا صداي يکي از مردها را شنيدم که ميگفت: «خب تو که اين همه از مرده ميترسي چرا آمدي تو؟»
بعدها خبردار شدم همان وقتي که ميان خواب و بيداري فهميده بودم کلمه «مورگ» به معناي سردخانه است و بسختي سرپا شدم و از راهروي باريک بيرون دويدم، در طبقه آخر، مامورها با دفتر روزنامه تماس گرفته بودند و قضيه فيصله پيدا کرده بود.
وقتي به دفتر رييس بيمارستان برگشتم، عکاس هنوز داشت با دوربينش ور ميرفت. نگاهي به چهره رنگ پريدهام کرد. بلند شد.
گفت: «تماس گرفتند... گفتند ميتوانيم برويم...» چند قدم جلو رفت و بعد طوري که انگار چيز تازهاي يادش افتاده باشد، برگشت و گفت: «کيفتان همين جا بود، پس شما اين همه مدت کجا بوديد؟!» با صداي گرفته گفتم: «دنبال کيفم ميگشتم!» سر تکان داد و لبخند زد: «بخير گذشت.»
بيتجربه بودم. هنوز نميدانستم پيش از رفتن به ماموريت بايد نقشه راههاي منتهي به مقصد را بررسي کنم تا مجبور نشوم حدود دو ساعت همراه عکاس با همان زانوهاي لرزان در حاشيه بزرگراه...، مخالف جهت خودروهاي عبوري پيادهروي کنم.
هيچکدام جرات نميکرديم از نردههاي بلند ميان دو باند بزرگراه بگذريم و طرف ديگر برويم و به همين خاطر هر دو وانمود کرديم از پيادهروي در حاشيه بزرگراه لذت ميبريم و در فاصله سه چهار متري از هم، همه مسير را بيهيچ حرفي تا مرکز شهر پيموديم و من همچنان در طول راه، به معناي مورگ فکر ميکردم.
مريم يوشي زاده