حامد در شعبه 74 دادگاه كيفري استان تهران محاكمه شده و با اينكه توانسته رضايت اوليايدم را به دست آورد، اما ميگويد عذاب وجدان او را رها نميكند.
چه مدتي است كه در زندان هستي؟
از زماني كه پسرعمويم كشته شد در زندان هستم؛ تقريبا يك سال و 4 ماه است.
به نظر ميرسد سنت كمتر از 18 سال باشد. در كدام زندان هستي؟
در كانون اصلاح و تربيت هستم. البته ميگويند آنجا با زندانهاي ديگر فرق دارد. من كه زندانهاي ديگر را نديدم، اما كانون خيلي خوب است و به ما خيلي رسيدگي ميكنند.
چه كارهايي انجام ميدهي؟
درس ميخوانم، سينما داريم، فيلم ميبينيم و ورزش هم ميكنم. همه چيز در كانون خوب است.
تو به جرم قتل پسر عمويت در بازداشت هستي، در مورد قتل بگو.
گفتنش برايم سخت است. من اصلا دوست ندارم آن روز را به ياد بياورم. به خدا اتفاقي بود. همه قبول كردند كه قتل اتفاقي بوده.
به هر حال حالا در زندان هستي.
بله، اما عمويم رضايت داده و وكيلم هم گفت كه ممكن است دادگاه، زندان طولانيمدت به من ندهد.
اين موضوع مربوط به دادگاه است. در مورد اينكه چطور قتل اتفاق افتاد از تو ميپرسم.
داشتيم كار ميكرديم كه اين اتفاق افتاد، اصلا عمدي در كار نبود و من نميخواستم به او شليك كنم.
سلاح را از كجا آورده بودي؟
مال صاحبكارم بود. او به من گفته بود كه ميتوانم از آن سلاح استفاده كنم تا اگر حيوانات وحشي حمله كردند از خودم و پسرعمويم دفاع كنم.
اما تو اين كار را نكردي.
آن روز سلاح را برده بودم كه مشكلي برايمان پيش نيايد.
خب حادثه چطور اتفاق افتاد؟
من و پسرعمويم داشتيم ميرفتيم. تازه مزرعه را سمپاشي كرده بوديم، تفنگ دست من بود و داشتم جلوتر ميرفتم. پسرعمويم پشت سر من بود، من را صدا كرد همين كه برگشتم تفنگ شليك شد.
مگر ميشود يك تفنگ خود به خود شليك كند؟
من تفنگ را روي سينهام نگه داشته بودم، دستم روي ماشه بود كه يكدفعه چكانده شد، نميدانم چرا اين اتفاق افتاد.
با پسرعمويت مشكلي داشتي؟
هيچ مشكلي نداشتيم ما خيلي باهم خوب بوديم و خيلي همديگر را دوست داشتيم. مثل برادر بوديم، اصلا مساله پسرعمويي و رقابت و اين حرفها نبود.
يعني در تمام اين سالها هيچ دعوايي نكرديد؟
قسم ميخورم كه اصلا دعوا نكرديم. ميتوانيد از عمويم بپرسيد. او ميگويد كه ما خيلي با هم خوب بوديم.
آنطور كه متوجه شدم شما روي يك زمين كار ميكرديد، درست است؟
بله ما كشاورز بوديم، يعني كارگر كشاورزي بوديم و هر دو روي يك زمين كار ميكرديم. از صبح زود بيدار ميشديم و تا شب كار ميكرديم.
زمين مال خودتان بود؟
نه ما كارگر بوديم. براي كار روي زمين استخدام شده بوديم. حقوق ناچيزي هم ميگرفتيم اما راضي بوديم. كمكم داشتيم پسانداز ميكرديم كه بتوانيم كاري درست و حسابي براي خودمان جور كنيم.
تو به پسرعمويت شليك كردي و تا اينجاي موضوع را قبول داري. چرا به او كمك نكردي؟
كاري از دستم بر نميآمد، تير به قلبش خورد و من نميتوانستم كاري كنم و او در جا مرد.
براي چه تو را صدا زد؟
نميدانم حتي فرصت نشد به من بگويد چه كارم دارد. تير مستقيم به قلبش خورد و چند ثانيه بيشتر طول نكشيد كه جانش را از دست داد.
پسرعمويت از تو بزرگتر بود؟
بله دو سال از من بزرگتر بود، پارسال اين اتفاق افتاد. من 16 ساله و پسرعمويم 18 ساله بود. ما با هم به تهران آمديم تا كار كنيم.
چطور دستگير شدي؟
خودم دويدم و به اتاقكي كه صاحبكارم آنجا بود رفتم و موضوع را اطلاع دادم. بعد هم پليس آمد و من را دستگير كرد و بعد هم كه زنداني شدم و باقي ماجرا.
گفتي با پسرعمويت به تهران آمدي تا كار كني. شما كجا زندگي ميكرديد؟
در يكي از شهرهاي مرزي در شرق كشور زندگي ميكرديم. اهل آنجا هستيم.
چرا به تهران آمديد، مگر در شهر خودتان كار نبود؟
در شهر ما كار كم است. شنيده بوديم در تهران كار بيشتر است ما كه سرمايهاي نداشتيم براي خودمان كاسبي راه بيندازيم، به همين خاطر هم كارگري ميكرديم. من و پسرعمويم روياهاي زيادي داشتيم و ميخواستيم كه زندگي خوبي داشته باشيم.
چه مدتي بود كه در تهران بوديد؟
14 سالم بود كه با پسرعمويم تصميم گرفتيم به تهران بياييم. تابستانها سر زمين كار ميكرديم و ديگر فصلها را كارگري ساختمان يا كارگري خانه ميكرديم. پولمان را پسانداز ميكرديم. ديگر چيزي نمانده بود كه بتوانيم براي خودمان كاري راه بيندازيم.
ميخواستي در تهران بماني؟
در تهران كار بهتر و درآمد بيشتر بود. براي چند سالي ميخواستم در تهران بمانم بعد برگردم شهر خودم و آنجا زندگي كنم.
موضوع قتل پسرعمويت را چطور به خانوادهات اطلاع دادي؟
من خودم اطلاع ندادم. در اداره آگاهي شماره تلفن پدرم را از من گرفتند و به او خبر دادند. پدرم هم موضوع را به عمويم گفته بود.
تو توانستي از عمويت رضايت بگيري، چطور اين كار را كردي؟
عمويم اول كه در اداره آگاهي من را ديد خيلي عصباني شد و به من گفت چرا اين كار را كردي. مگر ما چه بدياي به تو كرده بوديم. من داشتم گريه ميكردم چون ميدانستم عمويم خيلي ناراحت است. پسرعمويم فرزند بزرگ او بود و عمويم خيلي او را دوست داشت. در شهر ما پسر بزرگ جايگاه خاصي دارد و در واقع جانشين پدرش است. ميدانم عمويم خيلي عذاب ميكشيد.
پدرت چه كرد؟
او اول آمد و يك سيلي به صورتم زد و گفت كه ديگر نميخواهد من را ببيند.
پس چطور شد كه رضايت گرفتي؟
بعد از چند روز وقتي بازپرس به آنها توضيح داد كه ماجرا چطور اتفاق افتاده، آنها من را بخشيدند.
كي متوجه شدي كه عمويت رضايت داده است؟
يك هفته بعد وقتي به بازپرسي رفتم، بازپرس گفت كه عمويت رضايت داده است. بعد هم خودم با عمويم صحبت كردم. او گفت كه شكايتي ندارد.
وقتي به عمويت تلفن زدي در مورد چه چيزي با هم صحبت كرديد؟
دوباره همه چيز را براي او تعريف كردم و گفتم كه هيچ قصدي نداشتم و تير اشتباهي خارج شد. عمويم گفت درد بزرگي روي دلم گذاشتي، اما تو هم مثل پسر من هستي ميبخشمت و واقعا هم اين كار را كرد و عمويم من را بخشيد. او گفت تو مثل پسر من هستي و من تا زماني كه زنده هستم غلام عمويم ميشوم و جاي پسر از دست رفتهاش را برايش پر ميكنم.
تو در سن 16 سالگي مرتكب قتل شدي، تفنگ دستت گرفتي و اين اتفاق افتاد. دادگاه هم به لحاظ جنبه عمومي جرم تو را محكوم ميكند و به هر حال بعد از مدتي آزاد ميشوي. وقتي آزاد شدي ميخواهي چه كني؟
به شهرم برميگردم و دوباره زندگي را شروع ميكنم. البته اول سر خاك پسرعمويم و به خانه عمويم ميروم و از آنها ميخواهم دوباره به من بگويند كه واقعا من را بخشيدهاند.
چه تضميني وجود دارد كه دوباره اين كار را نكني؟
قسم ميخورم كه ديگر حتي سمت تفنگ هم نميروم و به هيچ چيز خطرناك ديگري دست نميزنم. من خيلي آدم بدشانسي هستم. اصلا نميدانم چرا اين اتفاق افتاد. به هر حال به اندازه خانواده عمويم ناراحتم و از كارم خيلي پشيمان هستم.
اميدوارم بتوانم با اتفاقي كه افتاده كنار بيايم و عذاب وجدانم را كنترل كنم تا بتوانم زندگي سالمي داشته باشم. در تمام اين شبها حتي يكبار هم نشده كه خواب پسرعمويم و آن حادثه را نبينم و ميدانم تا پايان عمرم هم اين موضوع آزارم خواهد داد.
با اينكه مرتب روانپزشك من را چك ميكند، اما هنوز نتوانستهام آرام شوم و موضوع را فراموش كنم. من از بچگي سختي زيادي كشيدم و تنها چيزي كه به زندگي اميدوارم ميكرد محبت خانوادگي بود كه حالا ديگر مطمئن نيستم كه اين محبت دوباره وجود داشته باشد. به هر حال تلاشم را براي بازگشت به زندگي ميكنم و تا زنده هستم مديون عمويم خواهم بود.
مرجان لقايي