مدام به زمین و زمانگیر میدهیم و زبانمان گاهی سرخ میشود و سرمان در مسیر باد قرار میگیرد، اما وقتی نوبت خودمان میشود کم میآوریم.
وقتی نوبت این میشود که از همقطاران خود بگوییم، وقتی نوبت میشود مثلا به بهانه سالگرد روزنامه حرفی از خود بزنیم دلمان نمیآید. به یاد آن جمله معروف مشک آن است که خود ببوید میافتیم و زبان به کام میگیریم.
اما به هر حال، حالا که شما این یادداشت را میخوانید بدانید اینجا در روزنامهای به نام جامجم جشن تولدی بر پاست. جشن تولد یک روزنامه، همیشه برای ما اهالی روزنامهها، اتفاق خوشایندی است.
خوشحال میشویم و در پوست خودمان نمیگنجیم. باور کنید ما هم دل داریم. ما هم دلمان میخواهد گاهی کارمان به چشم بیاید. گاهی دستی به سر ما بکشند و بگویند خسته نباشید.
به هرحال، حالا که شما این یادداشت را میخوانید، روزنامه ما که روزنامه خودتان است، روز خوبی را پشت سر میگذارد و خوش خوشانش است.
روزنامه قد کشیده است، بزرگ شده است و ما آدمهای توی روزنامه به یکدیگر لبخند میزنیم.
دور هم جمع میشویم و خاطره بازی میکنیم. سر میچرخانیم و یاد روزهای اول روزنامه میافتیم که دور هم جمع شده بودیم و جمع شده بودند که پا بگیرد و گاماسگاماس راه بیفتد.
یاد دوستانمان میافتیم که توی همین تحریریه با هم نفس کشیدهایم و با هم با خبرهای بد، حالمان گرفته و با خوبها حالمان خوب شده است.
یاد بزرگترهای روزنامه میافتیم که دست روزنامه را گرفتند و افتان و خیزان تا اینجا آوردند و حالا روزنامه بدون خیلی از آنها که هر کدامشان جایی دیگر هستند و روزگار دیگری میگذرانند راه خود را میرود و هنوز هم نفس میکشد و هم نفسانی آن را میچرخانند.
حالا که شما این یادداشت را میخوانید ما فرزندان شما در جام جم دلمان نمیآید خیلی کار شما را لنگ بگذاریم. روزنامه باید سر وقت و بموقع به چاپخانه برود.
خبرها منتظر ما نمیمانند که ما دست به سینه بایستیم یا پا روی پا بگذاریم و از خودمان و با هم بودنمان و از فضای تحریریه روزنامه و از دیروزها و از همکارانی که بعضی از آنها دیگر پیش ما نیستند و استادانی که خانهنشین شدهاند و روزنامهنگارانی که دیگر روزنامهنگاری نمیکنند، بگوییم و بنویسیم.
خبرها منتظر ما نمیمانند و ما باید خیلی زود سر کارمان برگردیم. باید باز هم از شما بنویسیم. باید باز هم برای شما بنویسیم. اصلا نوبت به خودمان که میشود زبانمان قفل میشود. قلم به کار نمیآید. نمیچرخد.
اما باور کنید ما هم دل داریم. ما هم وقتی جشن تولد روزنامهای میشود انگار خودمان متولد شدهایم. ما هنوز هم وقتی وارد تحریریه میشویم هوای آنجا برایمان پاکترین هوای دنیاست.
دلمان میخواهد وقت جشنمان که میشود همه شما باشید. همه آدمهای دیروز، دوستانی که بودند و نیستند، باشند.
میدانم وقتی این روزنامه به دست هر کدام از شماها برسد که روزی جامجمی بودید دلتان هوایی میشود برای خودتان و کلمهها و تیترهایی که اینجا جا گذاشتید.
حالا که این یادداشت تمام شد باید برویم و یک تیتر خوب بزنیم. آخرین خبرها را چک کنیم و آخر شب باز به فردا نگاه کنیم که میآید و ما که باز باید برای شما بنویسیم. حرفهای خودمان از خودمان، بماند برای روزی که انگار هیچ وقت نمیآید.
صولت فروتن - جامجم