مي دانم، آنگونه كه تو مي خواهي نيستيم. همديگر را مي رنجانيم، روزگار غريبي است.روزگار ما را به اين روز انداخته است. اما نه، ما روزگا را به اين روز انداختهايم. همين است كه در پي تو مي گرديم. در پي تو نازنين، خسته از دلتنگي هاي زمانه، نامردمي هاي روزگار، نامردمي هاي خودمان! در جستجوي بهاري هستيم كه با آمدن تو نازنين، سبز شود. چه بهاري خواهد شد. گل ها و سبزهها هم، رنگ و بوي دگري خواهند گرفت.
بار هجران سنگين شده است مولا جان! تاب تحمل آن دشوار گشته، مگذار اين صبر و شكيبايي عاشقانه، با حسرت آمدنت همراه شود. حسرت به آن خاطر كه تو بيايي و ما نباشيم.
در آرزوي بهاري هستيم كه تو باشي و عاشقانت دورت بگردند و جشن آمدنت را با بهار، مقلب القلوب والابصار بخوانند و حول حالنا الي احسن الحال را با وجود نازنينت مزه كنند و در ركاب عاشقانهات، غم هاي ديرين را به تاريخ بسپارند.
بهاري را مي خواهيم كه در كنارت باشيم. خورشيدمان باشي و بتابي بر ما تا از تلالو وجود نازنينت، گرماي عشق بر ما ارزاني شود.
سرزمين من زادگاه خورشيد است. ديار عشق است و عرفان، نابترين عاشقانت را در خود دارد، كه روز را با ياد تو آغاز مي كنند و شب را با عشق تو به سحر مي رسانند.
نه از هجرانت خسته شدهاند و نه از وصالت سير مي شوند. هجرانت عشقي دگر دارد و وصالت، شيدايي ديگري، عاشق آن مرام و معرفت پايان ناپذيرت هستيم. عاشق عشق تو نازنينينم. فراق را تاب مي آوريم براي روز وصال.
زيباي عالم ، يگانه، تو خود عاشق تر از مايي، تو هم بي تاب آمدني، تو هم از هجران ياران و عاشقانت در سوز و گدازي، فراق ياران و ياورانت را به جان خريدهاي و هر روزكه ميگذرد كاروان و قافله عمر،يارانت را مي برد، اما باز هم زاييده مي شوند و مي سازند، عاشقان فرداها را.
بيا و بهار دلكش را بياور، گرچه پيش از سحر تاريك است و سياه، اما همواره خورشيد، به هنگام طلوع ميكند.
باز هم به اميد فروغ ابدي تو مشرقي نازنين مرد عالم، غم سنگين فراق را به ديدار سحر به جان مي خريم و دعايت را براي ناب ترين شيعيانت آرزومنديم. اي قرار بي قراري!
محمد صفري